قوله تعالى: و إذْ أخذ ربک منْ بنی آدم الایة از روى فهم بر لسان حقیقت این آیت رمزى دیگر دارد و ذوقى دیگر. اشارتست ببدایت احوال دوستان، و بستن پیمان و عهد دوستى با ایشان روز اول در عهد ازل که حق بود حاضر، و حقیقت حاصل:
سقیا للیلى و اللیالى التى
کنا بلیلى نلتقى فیها
چه خوش روزى که روز نهاد بنیاد دوستى است! چه عزیز وقتى که وقت گرفتن پیمان دوستى است! مریدان روز اول ارادت فراموش هرگز نکنند. مشتاقان هنگام وصال دوست تاج عمر و قبله روزگار دانند:
سقیا لمعهدک الذى لو لم یکن
ما کان قلبى للصبابة معهدا
فرمان آمد که یا سید! و ذکرْهمْ بأیام الله. این بندگان ما که عهد ما فراموش کردند، و بغیرى مشغول گشته، با یاد ایشان ده آن روز که روح پاک ایشان با ما عهد دوستى مىبست، و دیده اشتیاق ایشان را این توتیا مىکشیدیم که: أ لسْت بربکمْ؟
اى مسکین! یاد کن آن روز که ارواح و اشخاص دوستان در مجلس انس از جام محبت شراب عشق ما مىآشامیدند، و مقربان ملأ اعلى میگفتند: اینت عالى همت قومى که ایشانند! ما بارى ازین شراب هرگز نچشیدهایم، و نه شمهاى یافتهایم، و هاى و هوى آن گدایان در عیوق افتاده که: «هلْ منْ مزید»؟
زان مى که حرام نیست در مذهب ما
تا باز عدم خشک نیابى لب ما
روزى آن مهتر عالم و سید ولد آدم (ص) میگفت: «ان حراء جبل یحبنى و أحبه».
این کوه حرا مرا دوست است و من او را دوستم. گفتند: اى سید کوه را چنین مىگویى؟ چیست این رمز؟ گفت: آرى شراب مهر از جام ذکر آنجا نوش کردهایم.
سید صلوات الله علیه در بدایت کار که آثار نبوت و امارات وحى برو ظاهر گشت، روزگارى با کوه حرا میشد، و درد این حدیث در آن خلوتگاه او را فرو گرفته، و آن کوه او را چون غمگسارى شده:
جز گرد دلم گشت نداند غم تو
در بلعجبى هم بتو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو
ساعتى در قبض بودى، ساعتى در بسط. وقتى در سکر بودى وقتى در صحو. لختى در اثبات بودى، لختى در محو. هر کس که از ابتداء ارادت مریدان خبر دارد داند که آن چه حال بودست و چه درد؟ این چنان است که گویند:
اکنون بارى بنقد دردى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم
پیر طریقت گفته در مناجات: الهى! چه خوش روزگاریست روزگار دوستان تو با تو! چه خوش بازاریست بازار عارفان در کار تو! چه آتشین است نفسهاى ایشان در یاد کرد و یادداشت تو! چه خوش دردیست درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو! چه زیباست گفت و گوى ایشان در نام و نشان تو! أ لسْت بربکمْ قالوا بلى فرقهم فرقتین: فرقة ردهم الى الهیبة فهاموا، و فرقة لاطفهم بالقربة فاستقاموا، و قیل: تجلى لقلوب قوم فتولى تعریفهم. فقالوا بلى عن صدق یقین و تعزز على آخرین، فأثبتهم فى اوطان الجحد. فقالوا بلى عن ظن و تخمین.
روز میثاق بجلال عز خود و کمال لطف خود بر دلها متجلى شد، قومى را بنعت عزت و سیاست، قومى را از روى لطف و کرامت. آنها که اهل سیاست بودند، در دریاى هیبت بموج دهشت غرق شدند، و این داغ حرمان بر ایشان نهادند که: أولئک کالْأنْعام بلْ همْ أضل، و ایشان که سزاى نواخت و کرامت بودند بتضاعیف قربت و تخاصیص محبت مخصوص گشتند، و این توقیع کرم بر منشور ایمان ایشان زدند که: أولئک هم الراشدون. أ لسْت بربکمْ اینجا لطیفهاى نیکو گفتهاند، و ذلک انه قال تعالى: أ لسْت بربکمْ؟ و لم یقل الستم عبیدى؟ نگفت: نه شما بندگان مناید بلکه گفت: نه من خداوند شماام؟ پیوستگى خود را بنده در خدایى خود بست نه در بندگى بنده، که اگر در بندگى بستى، چون بنده بندگى بجاى نیاوردى، در آن پیوستگى خلل آمدى. چون در خدایى خود بست، و خدایى وى بر کمال است، که هرگز در آن نقصان نبود، لا جرم پیوستگى بنده بوى هرگز گسسته نشود، و نیز نگفت که: من که ام؟ که آن گه بنده درو متحیر شدى. و نگفت که: تو کهاى؟ تا بنده بخود معجب نشود و نه نومید گردد، و نیز نگفت: خداى تو کیست؟ که بنده درماندى بلکه سوال کرد با تلقین جواب، گفت: نه منم خداى تو؟ اینست غایت کرم و نهایت لطف.
شیخ الاسلام انصارى گفت قدس الله روحه: کرم گفت: أ لسْت بربکمْ بر گفت: بلى. چون داعى و مجیب یکى است دو تعرض چه معنى. ملک رهى را با خود خواند، او را بخود نیوشید، بى او خود جواب داد و جواب ببنده بخشید. این هم چنان است که مصطفى را گفت: و ما رمیْت إذْ رمیْت. درین آیت دعوى بسوخت و معنى بنواخت، تا هر که بخود باز آید، او را نشناخت، سیل ربوبیت بر گرد بشریت گماشت، او را ازو بربود، پس او را نیابت داشت. میگوید: نه تو انداختى آن گه که میانداختى، و یدا تبطش بىاینست گر بشناختى.
و اتْل علیْهمْ نبأ الذی آتیْناه آیاتنا فانْسلخ منْها همى تا باد تقدیر از کجا درآید؟ اگر از جانب فضل آید لاحقان را بسابقان در رساند، زنار گبر کى کمر عشق دین گرداند، و اگر از جانب عدل آید، توحید بلعم شرک شمارد، و با سگ خسیس برابر کند: فمثله کمثل الْکلْب. آرى کار رضا و سخط دارد، اگر یک لمحت از لمحات نسیم رضاى او بدرک اسفل برگذرد، فردوس اعلى گردد، ور یک باد از بادهاى سخط او بفردوس اعلى بگذرد، درک اسفل شود. سحره فرعون چندین سال کفر ورزیدند، و فرعون را پرستیدند، یک باد رضا بر ایشان آمد، نواخته لطف کرامت گشتند. بلعم هفتاد سال شجره توحید پرورده، و با نام اعظم صحبت داشته، و کرامتها بخود دیده، و بعاقبت در وهده سخط حق افتاده، وز درگاه او برانده که: فارقت من تهوى فعز الملتقى! زینهار ازین قهر! فریاد ازین حکم! کار نه آن دارد که از کسى کسل آید و از کسى عمل، کار آن دارد که تا شایسته که آمد در ازل:
گفتم که بر از اوج برین شد بختم
وز ملک نهاده چون سلیمان تختم
خود را چو بمیزان خرد برسختم
از بنگه لولیان کم آمد رختم
فرمان آمد که: اى محمد! ما روز میثاق بندگان را دو گروه کردیم: گروهى نواخته، و دل بآتش مهر ما سوخته. گروهى گریخته، و با دون ما آمیخته. ایشان که ما رااند شیطان را با ایشان کار نیست: إنه لیْس له سلْطان على الذین آمنوا، و آنان که شیطان رااند، ما را عمل ایشان و بود ایشان بکار نیست: إنما سلْطانه على الذین یتولوْنه. اى سید! در سپاه دیو چه رنج برى؟ عاقبت کار ایشان اینست که: فکبْکبوا فیها همْ و الْغاوون و جنود إبْلیس أجْمعون. اى ابلیس! گرد دوستان ما چه گردى؟
ایشان «حزب الله» اند، ترا بر ایشان دسترس نیست، و تحفه روزگار ایشان جز رستگارى و پیروزى نیست: ألا إن حزْب الله هم الْمفْلحون.
و لقدْ ذرأْنا لجهنم کثیرا الایة من خلقه لجهنم متى یستوجب الجنان؟! و من اهله للسخط انى یستحق الرضوان؟ فهم الیوم فى جحیم الجحود، معذبین بالهوان و الخذلان، ملبسین ثیاب الحرمان، و غدا فى جحیم الحرقة مقرنین فى الاصفاد، سرابیلهم من قطران. لهمْ قلوب لا یفْقهون بها معانى الخطاب کما یفهمها المحدثون، و لیس لهم تمییز بین خواطر الحق، و هواجس النفس، و وساوس الشیطان. و لهمْ أعْین لا یبْصرون بها شواهد التوحید و علامات الیقین، فلا ینظرون الا من حیث الغفلة، و لا یسمعون الا دواعى الفتنة، و قیل: لهمْ قلوب لا یفْقهون بها شواهد الحق، و لهمْ أعْین لا یبْصرون بها دلائل الحق، و لهمْ آذان لا یسْمعون بها دعوة الحق. أولئک کالْأنْعام بلْ همْ أضل لان الانعام رفع عنها التکلیف، فان لم یکن لها وفاق الشرع فلیس منها ایضا خلاف الامر:
نهارک یا مغرور سهو و غفلة
و لیلک نوم و الردى لک لازم
و تشغل فیما سوف تکره غبه
کذلک فى الدنیا تعیش البهائم